(برای مشاهده تصویر در اندازه اصلی روی آن کلیک کنید)
من درختم اما،
نه درختی که بروید در باغ،
نه درختی که برقصد دلشاد... (ادامه مطلب)
من درختم اما،
نه درختی که بروید در باغ،نه درختی که برقصد دلشاد،
آن درختم که بگرید با ابر،آن درختم که بنالد در باد،
آن درختم که ز دیدار نسیم،برگ برگش کشد از دل فریاد،
آن درختم که در این دشت سیاه،
روز و شب مویه کند با مجنون،همه دم ناله زند با فرهاد،
آن درختم که به صحرای غریب،خفته در بستر دشت،
رسته در دامن کوه،شاخه هایش حسرت،برگ برگش اندوه.
تک درختم به دل بادیه ای آتشناک،که نه آبست در آنجا و نه آبادانی،
ریشه ام سوخت ز بی آبی و بی بارانی.
شاخه هایم همه چون دست مناجات،به ابرست بلند،
برگهایم چو زبانی که بسوزد ز عطش،روز و شب منتظر بارانند.
لیک بارانی نیست.
نه که باران،حتی، بر غمم دیده گریانی نیست.
نه درختم،که منم هیمه خشکی بی سود،
نازم آن دست که خیزد پی افروختنم.
دیگر ای راهگذر تشنه آب نیم،
تشنه سوختنم،سوختنم....
_____________________
عکس توسط مجتبی زوارئیان