یکی بود،یکی نبود
روزی روزگاری بود
سی وپنج سال پیش ازاین
تو ده کچوی ما
تومحله بالا
جلوی حسینیه
کنار سنگ سیاه
برسریک سرَقه
می نشست “ممّد صفر”
چپقش دم دهنش
داد می زد،هوار میزد:
“کریشین” آب رو ببند!
یه کمی پایین ترازاو
زیرسایه ی چنار
ولوله بود
“منیر” رنگرزی می کرد
“شیخ حسین” لحیم کاری
“حسین ممد” قصّابی
“حسن چرخی” خرّاطی
صدای قچ قچ چرخ “هاجر”هم داشت می اومد
“مندلی ” بااون کلاه شابگاهش
توی اون قهوه خونه نشسته بود
می پرسید از این واون:
کی امشب مسافره؟
کی امشب تهرون میره؟
روبروی جوی آب
می نشست” ابوالحسن”
می گفت از اون قدیمها
نعمتهای فراوون
کشت وکاروهندونه
ذرّتها،کمبوزه ها
توتهای “برسته”وازخیارها
یک دفعه “رضاغولوم”
با الاغش می رسید
الاغه عرعرکنون از تشنگی
سر می ذاشت به روی آب
نصفِ آب چشمه را
یهو می خورد…
ساعت یازده روز هم شده بود
فر نونوایی “شکرالله”صداش داشت می اومد
بوی نون ، پاچنار رو گرفته بود
لب میدون محله پایین
“حاج حسن” زیر درخت توت خود نشسته بود
یک ماشین ،هندونه داشت خالی می شد
ماشاالله با پدرش داد می زدند:
هندونه ،یه من دو تومن
اون طرف “علی غولوم”
بیل به دست،چکمه به پا
از کلبی بیرون دوید
داد می زد ،فریاد می زد
مشت دخیل آب رو ببند
“چول” را بگذار
“که” را ببند
توی پیچ کوچه ها
جیپ سبز “شیخ علی”داشت می اومد
هر دو چرخ جلوش
هی تلو تلو میخورد
گاز میداد راه نمیرفت
جلوش بخار می داد
همه ی “دشت” و “بلندور”،”ته صحرا”همه جا
قوزنهای پرزآب صدا می کرد
اون طرف “حسین صفر”بایک کلاه نمدی
پاچه شلوار گشاد وجلیقه کمری
بیل به دست،چپق به لب
پر امید از ته صحرا می اومد
می گفت: فردا آب ماست
توی هر خونه صدایی می اومد
صدای شونه زدن به قالیها
فضا رو شکسته بود
حالی بود،هوایی بود
کسبی بود و کاری بود
اما امروز همه جا ساکت وبی صدا شده
کسب وکار هم بازارش فنا شده
“ووجره”و”بایسون” آبش رها شده
“چاچه” و “کوچه علمدون” ، “لب هوز”
دیگه بی صفا شده
آقا حسن،از مدرسه خسته شده
در مدرسه به روی بچه هابسته شده
بعضی از همکلاسهاشهید وارسته شده
چنار هم از این سکوت لال و زبون بسته شده
نه دیگه “آقارضا”مدرسه را وامی کنه
نه دیگه “طالب حسین”درد را مداوا میکنه
نه دیگه “حاج شیخ علی”چله به دارها می زنه
نه دیگه “عباس آقا”گله به صحرا می بره
نه دیگه….
نه دیگه…
نه دیگه…
حاج محمد رضا منتهایی
دبیر آموزش و پرورش
منبع:مهند